دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت