آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت