گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده