او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟