رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم