ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم