روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی