روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی