هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟