آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
تو قرآن خواندی و او همزمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند