تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد
او ماند که در کنار زینب باشد
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
آگه چو شد از حالت بیماری او
دامن به کمر بست پیِ یاری او
زمین کربلا تب دارد آیا، یا تو تب داری؟
دل زینب فدایت پا برون از خیمه نگذاری
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود