ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ