تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
ایرانم! ای از خونِ یاران، لالهزاران!
ای لالهزارِ بی خزان از خونِ یاران!
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند