ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی