تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی