ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
کویر خشک حجاز است و سرزمین مناست
مقام اشک و مناجات و سوز و شور و دعاست
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی