کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست