داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش