قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم