به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت