بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود