سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود