رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم