رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد