داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟