مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را