افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست