تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست