در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست