ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد