موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است