ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است