مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی