کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی