غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد