ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد