پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم