کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید