قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
صبوری به پای تو سر میگذارد
غمت داغها بر جگر میگذارد
وقتی سکوت سبز تو تفسیر میشود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر میشود
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم