ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت