بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است