به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
چشمهها جوشید و جاری گشت دریا در غدیر
باغ عشق و آرزوها شد شکوفا در غدیر
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم