او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم