آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟