بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟