سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم