مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود