ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد