برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را