سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست